چه زود فراموش شدند آنهای که روزی خود همه چیزخودرا فراموش کردند
بخشی از زندگی نامه شهید احمد احمدی
( ملیت: ایرانی قرن:15)
زادگاه شهیداحمداحمدی
سر انجام احمد احمدی پس از سالها حضور مداوم در جبهه در 16 خرداد سال 1366 هنگام نبردبا دشمن در جبهه سر دشت بر اثر اصابت تیر مستقیم از طرف دشمن به ناحیه سر به شهادت رسید .
او یک سال فرمانده گروهان بود و بعد از آن فرمانده گردان شد . چند روزی به شهادتش مانده بود که فرمانده لشکر گفت :
گردان را تحویل حسن عبدلی بده و واحد عملیات را تحویل بگیر . ایشان می خواست بیاید و مدارک ببرد که دو روز بعد از آن شهید شد . تواضع و فروتنی احمد به حدی بود که دوست نداشت کسی بفهمد او در جبهه چکار می کند و چکاره است به طوری که موقع دفن شهید همشهریهایش اذعان داشتند : احمد شهید شد ولی ما نفهمیدیم که او کی بود و در جبهه چکار می کرد .محل دفن وی روستای کرسف درشهرستان خدابنده می باشد . روزی پدرم میگفت:من در مقابل شهربانیه جمهوری اسلامی مشغول نگهبانی بودم ناگهان دیدم یکی از ماشینهای تویتای سپاه در مقابل شهربانی ترمز محکمی زد وایستاد از ماشین احمد پیاده شد وگفت:امیرتواینجاچیکار میکنی !و باهم دیده بوسی کردیم احمد گفت :من شنیدم توبعداز تقسیم اخذ درجه به سردشت امده ای ومن امدم به دیدنت و قرار شد فردا بیاید با هم برویم به پادگان انها در ربط وفردا به قول خودش عمل کرد باهم رفتیم به ربط !ربط پایگاه بزرگی بود هواپیماهای دشمن به ان پایگاه خصارت زیادی زده بود همه را به من نشان میداد کی هوا پیماهاآمدند همه ی انبارهارا بمب باران کرده بودند اسایشگاه سرباز هاهم بمب باران کرده بودندپمگ بنزین را زده بودند وقتی از پادگان دیدن کردیم از رفیقهای شهید شده اش برایم میگفت!میگفت:وقتی از سردشت به ربط میرفتیم با یکی از دوستانم به کمین افتادیم بلافاصله واکنش نشان دادیم وانها را فراری دادیم و تعدادی از انها را کشتیم ولی رفیقم مجروح شده بود ماشین آسیب دیده بود من هم هم رفیق مجروحم را به سختی به پایگاه رساندم و نهررا در انجا بهم خوردیم وقتی برمیگشتیم به سردشت یعد از ظهر بود !من دیدم ناگهان احمد فرمان را رها کرد و کلاش را برداشت و گفت امیر افتادیم به کمین اندکی پیش رفتیم چند کرد مصلح سمت راست جاده وچند نفر دیگر سمت چپ جاده در حرکت بودند احمد بلافاصله تفنگش را مصلح کرد واماده دفاع شد ولی نزدیکتر که شدیم آنهارا شناخت گفت"نترس اینها نیروهای خودی هستند ولی من هیچ نترسیده بودم باهم آنهارا نیز سوار کردیم وبه سردشت رفتیم
و دریکی از صحبت هایش از سربازی میگفت:بنام کلهر!اهل قزوین بود میگفت :کمله هااورا کشته بودند و قطعه قطعه کرده بودند ما جنازه ی او را قطعه قطعه پیدا کردیم و در گونی جمه کرده وبه خانواده اش فرستادیم از عملیات های زادی صحبت میکرد و پیروزی های زیادی داشتند یک بار تعریف میکرد برای پاک سازی به روستایی رفته بودیم با یکی از کرد هاکه نمیدانم کمله میگفت یا دموکرات تن به تن درگیر شدیم با اینکه او هیکل خیلی درشتی داشت اورا زمین زدم وبا گلوله کشتمش و باز هم صحبت میکرد میگفت در کوه درگیر بودیم همه همراهان که یک گروهان بودیم همه از بین رفتیم من مجروح شده بودم خودم را به باغی کشاندم و انجا مخفی شدم دشمن وجب به وجب انجا را گشتند ولی به حالت معجزه مانند از من رد شده ومن را ندیدند بعد از رفتن انها من به سمت قرارگاه برگشتم ...بعد از ظهر روزی من در مقابل فرمان داری سردشت نگهبان بودم احمدبا ماشینش که بر روی آن نوشته بود اهدائی روستای دریشک سلماس آمد پیش من !
بعد از احوال پرسی گفت "امیر از خانه های سازمانی نزد بانک ملی جنب فرمان داری به من میدهند من میخواهم همسر ومادرم را به اینجابیاورم ولی من گفتم درست نیست انها را به اینجا بیاوری چون دشمن اگربفهمد مشکل ساز میشود و او حرف مرا قبول کرد از اوردن انهاچشم پوشی کرد
من روزی از مرخصی برگشتم با نامه های زیاد !وقتی در پایگاه انها پیاده شدم دیدم عکس احمد مقابل در است از معاون پایگاه پرسیدم گفت:احمد درعملیت شبانه شهید شده بودبرادرش جنازه ی وی را به شهرستان برده اند من رفتم سردشت ازپایگاه فرمان داری به مسئولمان گفتم:برادر همسرم شهید شده من برمیگردم ..!و ایشان گفت برو من غروب همان روز برگشتم به کرسف و در مراسم شهادت او شرکت نمودم ...