اشک خدا

totalitarismاما با همه

اشک خدا

totalitarismاما با همه

؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

سلام فقط امیدوارم اونایی که معرفت دارن بیان به وب من نگاه کن 

خواهرو برادرمن هوی باتوام اره تو!کی من  اره  

بیمعرفتا فقط میان نگاه میکنن وکپی میکنن میرن ولی بعضی هستن که میگنن داداش دمت گرم وب باحالی داشتی حال کردیم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

عشق مادربه فرزند

در زلزلۀ «سی چوان» چین، وقتی گروه نجات یک زن جوان را زیر آوار پیدا کرد، او مرده بود؛ اما کمک رسانان زیر نور چراغ قوه، چیز عجیبی دیدند!

زن ، با حالتی عجیب روی زمین زانو زده وحالت بدنش زیر فشار آوار کاملا تغییر یافته بود. ناجیان تلاش می کردند جنازۀ او را بیرون بیاورند که گرمای موجودی ظریف را احساس کردند. چند ثانیه بعد … سرپرست گروه نجات، دیوانه وار فریاد زد: بیایید! بیایید اینجا! یک بچه اینجاست …

 عکس   عکسهای جدید و زیبای کوچولوهای ناز

وقتی آوار از روی جنازۀ مادر کنار رفت ، نوزاد سه یا چهار ماهه ای از زیر آن بیرون کشیده شد. نوزاد کاملا سالم و در خواب عمیقی بود. او در خواب شیرینش نمی دانست چه فاجعه ای، وطنش را ویران کرده و مادرش هنگام حفاظت از او، قربانی شده است. مردم وقتی بچه را بغل کردند ، یک تلفن همراه از لباسش به زمین افتاد که روی صفحۀ آن این پیام دیده می شد:

 عکس   عکسهای جدید و زیبای کوچولوهای ناز

عزیزم، اگر زنده ماندی، هیچ وقت فراموش نکن که مادرت با تمامی وجودش دوستت داشت…

عشق بدون شرط

یک سرباز آمریکایی پس از جنگ ویتنام، خواست به خانۀ خود برگردد.او قبل از اینکه به خانه برود، از نیویورک با پدر و مادرش تماس گرفت و گفت: پدر و مادر عزیزم، جنگ تمام شده و من می خواهم به خانه بازگردم ولی خواهشی ازشما دارم. رفیقی دارم که می خواهم او را هم با خود به خانه بیاورم.

پدر و مادر او، در پاسخ گفتند: ما با کمال میل مشتاقیم که او را ببینیم. پسر ادامه داد: ولی موضوعی است که باید در مورد او بدانید. او در جنگ به شدت آسیب دیده و در اثر برخورد با مین، یک دست و یک پای خود را از دست داده وجایی برای رفتن ندارد و من می خواهم که اجازه دهید او با ما زندگی کند.

پدرش گفت: پسر عزیزم، متاسفم که این مشکل برای دوست تو به وجود آمده است. ما کمک می کنیم تا اوبرای زندگی جایی در شهر پیدا کند. پسر گفت: نه، من می خواهم که او در منزل ما زندگی کند. آنها در جواب گفتند: نه! فردی با این شرایط موجب درسر خواهد بود. ما فقط مسئول زندگی خودمان هستیم و اجازه نمی دهیم او آرامش زندگی مارا برهم بزند. بهتر است به خانه برگردی و او را فراموش کنی. در این هنگام پسر با ناراحتی تلفن را قطع کرد و پدر و مادر او دیگر چیزی نشنیدند…

چند روز بعد، پلیس نیویورک به خانواده پسر اطلاع داد که فرزندشان در سانحۀ سقوط از یک ساختمان بلند، جان باخته و آنها مشکوک به خودکشی هستند. پدر و مادر او، آشفته و سراسیمه به طرف نیویورک پرواز کردند و برای شناسایی جسد پسرشان به پزشک قانونی مراجعه کردند… با دیدن جسد، قلب پدر ومادر از حرکت ایستاد… پسر آنها یک دست و یک پا نداشت.

لطفالبخندبزنید؟؟؟؟؟

دختر کوچکی هر روز پیاده به مدرسه می رفت و بر می گشت. با این که آن روز صبح، هوا زیاد خوب نبود و آسمان نیز ابری بود، دختربچه طبق معمول همیشه، پیاده به سوی مدرسه راه افتاد.

بعدازظهر که شد، هوا روبه وخامت گذاشت و توفان و رعد وبرق شدیدی در گرفت.

مادر کودک نگران شده بود که مبادا دخترش در راه بازگشت، از توفان بترسد یا این که رعد و برق بلایی بر سر او بیاورد؛ به همین جهت تصمیم گرفت با اتومبیل خود به دنبال دخترش برود. باشنیدن صدای رعد و دیدن برقی که آسمان را مانند خنجری درید، باعجله سوار ماشینش شد و به طف مدرسۀ دخترش حرکت کرد.

در وسط های راه، ناگهان چشمش به دخترش افتاد که مثل همیشه پیاده به طرف خانه در حرکت بود، ولی با هر رعد وبرقی که آسمان روشن می شد، او می ایستاد، به آسمان نگاه می کرد و لبخند می زد. این کار را با هر دفعه رعد وبرق تکرار می کرد!

زمانی که مادر، اتومبیل خود را به کنار دخترک رساند، شیشۀ پنجره را پایین کشید واز او پرسید: عزیزم، چه کار می کنی؟! چرا همین طور بین راه می ایستی؟

دخترک پاسخ داد: سلام مامان. من سعی می کنم صورتم قشنگ به نظر بیاد، چون خدا داره ازمن عکس می گیره!