اشک خدا

totalitarismاما با همه

اشک خدا

totalitarismاما با همه

مگه ساز شکسته هم کسی میخره؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

انگار ولگرد شده بودم به جستجوی نشانی ات به تمام جهان سر زدم اما نبودی به دور رفتم حتی به سرزمین خوشبختی در افسانه های پدربزرگ که حقیقت نداشت هیچ کس نبود انگار تو

نمی دانم محبت را بـر چه کاغذی بنویسم که هرگز پاره نشود بـرچـه گلـی بـنویـسم که هـرگز پرپر نشـود بـر چه دیواری بنویسم که هرگز پاک نشود بـر چه آبـی بنویسم که هـرگز گل آلود نشود وسرانجام بـر چه قلـبی بنویسم که هـرگز سـنگ نشود هم ولگرد شده بودی

خداحافظ میکائیل

تنهایی...


دوستت درم...

اندازه ی تمام غم های دنیا...

فقط تو هیچ گاه ترکم نکن...

بگذار حس کنم کسی هست که مرا در آغوش بگیرد...

بدونه هیچ چشم داشتی...

بدونه هیچ خیانتی...

با تمام وجود...

اکنون وقت آن رسیده که بگریم بر حال خودم...

بر تمام از دست رفته هایم...

شاید کسی هم بگرید...

نه برای من...

بر روی مزارم...

که سال هاست خاک خورده...

و جز خاکستر و بادهای گاه کاهی کسی سر نمیزند...

آری گریه کن بر غربتم...

بر بی کسی های طولانی ام...

بر غم های کشیده ام...

موقع رفتن بگو...

بیچاره چه غریبانه رفت...

با کوله باری از غم...

خداحافظ ای غم های دنیا...

میروم دیگر سراغم را نگیرید...

خداحافظ ای زندگی لعنتی...

که یک روز خوش را نصیبم نکردی...

خداحافظ ای رفیقان...

خداحافظ...
خداحافظ

عشق دروغ

دختری بود نابینا

که از خودش تنفر داشت
که از تمام دنیا تنفر داشت
و فقط یکنفر را دوست داشت
دلداده اش را
و با او چنین گفته بود
« اگر روزی قادر به دیدن باشم
حتی اگر فقط برای یک لحظه بتوانم دنیا را ببینم
عروس **** گاه تو خواهم شد »

***
و چنین شد که آمد آن روزی
که یک نفر پیدا شد
که حاضر شود چشمهای خودش را به دختر نابینا بدهد
و دختر آسمان را دید و زمین را
رودخانه ها و درختها را
آدمیان و پرنده ها را
و نفرت از روانش رخت بر بست

***
دلداده به دیدنش آمد
و یاد آورد وعده دیرینش شد :
« بیا و با من عروسی کن
ببین که سالهای سال منتظرت مانده ام »

***
دختر برخود بلرزید

و به زمزمه با خود گفت :

« این چه بخت شومی است که مرا رها نمی کند ؟ »

دلداده اش هم نابینا بود

و دختر قاطعانه جواب داد:

قادر به همسری با او نیست

***
دلداده رو به دیگر سو کرد
که دختر اشکهایش را نبیند
و در حالی که از او دور می شد گفت

« پس به من قول بده که مواظب چشمانم باشی »