دو دوست بودند که یکی در کوهستان ودیگری در شهر زندگی میکرد
شخصی که در شهر زندگی میکرد زندگی انسانی به دوراز خواسته ها وشهوت رانی ها داشت او یک مغازه ی کوچک پارچه فروشی ومشغول کسب در امدبوداو همه ی کار های خودرابرای رضای خداانجام میداد . سرتان را دردنیاورم دوستان
امادوستش که در کوهستان بودبه دوراز مردم وبه تنهایی مشغول عبادت خدا بود
روزی عابدکه درشهربودتصمیم گرفت که سری به دوستش بزند
ازقرارپیش او رفت
باکمی صحبت درمورد اوضاع جامه و مردم حرف برسراین شد:
عابد تواینجاتنهاکه هستی عبادتت معنایی نداره چون اینجا کسی نیست که توبه اون نگاه کنی یادچارشهوت بشی وشیطان بیادسراغت
بیا جامونوعوض کنیم تا بفهمی توشهربودن بایه عده واینکه باخداباشی سخته یاتنهاباشی بدون مردم درکوهستان خدا رو عبادت کنی؟
عابد قبول کرد وبه شهررفت بعدازاینکه روزسختی را دربازازسپری کردبه کلبه ی دوستش برگشت
غافل از اینکه چه چیزی در انتظارش است
ادامه مطلب ...
چشمانش پر بود از نگرانی و ترس
لبانش می لرزید
گیسوانش آشفته بود و خودش
آشفته تر
- سلام کوچولو .... مامانت کجاست ؟
نگاهش که گره خورد در نگاهم
بغضش ترکید
قطره های درشت اشکش , زلال و و بی پروا
چکید روی گونه اش
- ماماااا..نم .. ما..مااا نم ....
صدایش می لرزید
- ا .. چرا گریه می
کنی عزیزم , گم شدی ؟
گریه امانش نمی داد که چیزی بگوید
هق هق , گریه می
کرد
آنطوری که من همیشه دلم می خواست گریه کنم
آنگونه که انگار سالهاست گریه
نکرده بود
با بازوی کوچکش مدام چشم هایش را از خیسی اشک پاک می کرد
در چشم
هایش چیزی بود که بغضم گرفت
- ببین , ببین منم مامانمو گم کردم , ولی گریه نمی
کنم که , الان باهم میریم مامانامونو پیداشون می کنیم , خب ؟
این را که گفتم ,
دلم گرفت , دلم عجیب گرفت
آدم یاد گم کرده های خودش که می افتد , عجیب دلش می
گیرد
یاد دانه دانه گم کرده های خودم افتادم
پدر بزرگ , مادربزرگ, پدر ,
مادر , برادر , خواهر , عمو ,
کودکی هایم , همکلاسی های تمام سال های پشت میز
نشستنم , غرورم , امیدم , عشقم , زندگی ام
- من اونقدر گم کرده داااارم ,
اونقدر زیاااد , ولی گریه نمی کنم که , ببین چشمامو ...
دروغ می گفتم , دلم
اندازه تمام وقت هایی که دلم می خواست گریه کنم , گریه می خواست
حسودی می کردم
به دخترک
- تو هم ... تو هم .. مام .. مام .. مامانتو .. گم کردی ؟
آرام تر
شد
قطره های اشکش کوچکتر شد
احساس مشترک , نزدیک ترمان کرد
دست کوچکش را
آرام گرفتم توی دستانم
گرمای دستش , سردی دستانم را نوازش کرد
احساس مشترک ,
یک حس خوب که بین من و او یک پل زده بود , تلخی گم کرده هامان را برای لحظه ای از
ذهنمان زدود
- آره گلم , آره قشنگم , منم هم مامانمو , هم یک عالمه چیز و کس
دیگه رو با هم گم کردم , ولی گریه نمی کنم که ...
هق هق اش ایستاد , سرش را تکان
داد ,
با دستم , اشک های روی گونه اش را آهسته پاک کردم
پوست صورتش آنقدر
لطیف و نازک بود که یک لحظه از ترس اینکه مبادا صورتش بخراشد , دستم را کشیدم
کنار
- گریه نکن دیگه , خب ؟
- خب ...
زیبا بود ,
چشمانش درشت و
سیاه
با لبانی عنابی و قلوه ای
لطیف بود , لطیف و نو , مثل تولد , مثل گلبرگ
های گل ارکیده
گیسوان آشفته و مشکی اش , بلند و مجعد ,
- اسمت چیه دخترکم
؟
- سارا
- به به , چه اسم قشنگی , چه دختر نازی
او بغضش را شکسته بود و
گریه اش را کرده بود
او, دستی را یافته بود برای نوازش گونه اش , و پناهی را
جسته بود برای آسودنش
امیدی را پیدا کرده بود برای یافتن گم کرده اش ,
و من
, نه بغضم را شکسته بودم ,
که اگر می شکستم , کار هردو تامان خراب میشد
و
نه دستی یافته بودم و نه امیدی و نه پناهی ...
باید تحمل می کردم ,
حداقل تا
لحظه ای که مادر این دختر پیدا می شد
و بعد باز می خزیدم در پسکوچه ای تنگ و
اشک های خودم را با پک های دود , می فرستادم به آسمان
باید صبر می کردم
- خب
, کجا مامانتو گم کردی ؟
با ته مانده های هق هقش گفت :
- هم .. هم .. همینجا
..
نگاه کردم به دور و بر
به آدم ها
به شلوغی و دود و صداهای درهم و
سیاهی های گذران و بی تفاوت
همه چیز ترسناک بود از این پایین
آدم ها , انگار
نه انگار , می رفتند و می آمدند و می خندیدند و تف بر زمین می انداختند و به هم تنه
می زدند
بلند شدم و ایستادم
حالا , خودم هم شده بودم درست , عین آدم ها
دخترک دستم را محکم در دستش گرفته بود و من , محکم تر از او , دست او را
-
نمی دونی مامانت از کدوم طرف تر رفت ؟
دوباره بغض گرفتش انگار , سرش را تکان داد
که : نه
منهم نمی دانستم
حالا همه چیزمان عین هم شده بود
نه من می دانستم
گم کرده هایم کدام سرزمین رفته اند و نه سارا
هر دو مان انگار , همین الان , از
کره ای دیگر آمده بودیم روی این سیاره گرد و شلوغ
- ببین سارا , ما هردوتامون
فرشته ایم , من فرشته گنده سبیلو , توهم فرشته کوچولوی خوشگل
برای اولین بار از
لحظه ای آشناییمان , لبخند زد
یک لبخند کوچک و زیر پوستی ,
و چقدر معصومانه
و صادقانه و ساده
قدم زدیم باهم
قدم زدن مشترک , همیشه برایم دوست
داشتنیست
آنهم با یک نفر که حس مشترک داری با او , که دیگر محشر است
حتی اگر
حس مشترک , گم کردن عزیز ترین چیزها باشد ,
هدفمان یکی بود ,
من , پیدا کردن
گم کرده های او و او هم پیدا کردن گم کرده های خودش ,
- آدرس خونه تونو نداری
؟
لبش را ورچید , ابروهایش را بالا انداخت
- یه نشونه ای یه چیزی ... هیچی
یادت نیست ؟
- چرا , جای خونه مون یه گربه سیاهه که من ازش می ترسم , با یه
آقاهه که .. ام .. ام ... آدامس و شوکولات میفروشه
خنده ام گرفت
بلند
خندیدم
و بعد خنده ام را کش دادم
آدم یک احساس خوب و شاد که بهش دست میدهد ,
باید هی کشش بدهد , هی عمیقش کند
سارا با تعجب نگاهم می کرد
- بلدی خونه
مونو ؟
دستی کشیدم به سرش
- راستش نه , ولی خونه ما هم همینچیزا رو داره ...
هم گربه سیاه , هم آقاهه آدامس و شوکولات فروش
لبخند زد
هرگاه مردم به گناهان بی سابقه روی آورند به بلاهای بی سابقه گرفتار می شوند. حضرت امام رضا (ع)
بعضی وقتا کسیو دوست داری ولی طرف نمیدونه
بعضی وقتا کسیو دوست
داری ولی نمیتونی بهش بگی
بعضی وقتا میخوای بگی
که دوستش دای ولی نمیشه بگی
بعضی وقتا میتونی بگی
که دوستش داری ولی بازم نمیتونی بگی
بعضی وقتا بهش میگی
که چقددوستش داری ولی خیلی دیرشده
بعضی وقتا هم وجود
نداره
بعشضی وقتا اتفاقاتی میفته که خارج از
کنترله... اون
اتفاقو هیچ کس نمیدونه جز اونی که این اتقاق براش افتاده باشه...
روزها گذشت وگنجشک باخداهیچ نگفت فرشتگان سراغش را از خدا میگرفتندوخداهرباربه فرشتگان اینگونه میگفت:
من تنها گوشی هستم که غصه هایش را میشنودویگانه قلبی هستم که دردهایشرادرخودنگاه میداردسرانجام گنجشگ روی شاخه ای از دنیا نشست.فرشتگان چشم به لبهایش دوختندگنجشک هیجچ نگفت خدالب به سخن گشود: بامن بگوازآنچه سنگینی سینه توست
گنجشک گفت: لانه کوچکی داشتم "ارامگاه خستگی هایم بود" سرپناه بیکسیم بود"توهمان راهم ازمن گرفتی ! این طوفان بی موقع چه بود؟چه میخواستی؟لانه محقرم کجای دنیا را گرفته بود؟وسنگینی بغضی راه کلامش را بست
.سکوتی در عرش طنین انداخت فرشتگان همه سربه زیرانداختن
خدا گفت:ماری درراه لانه ات بود بادراگفتم: تالانه ات را واژگون کندآنگاه توازکمین مار پرگشودی
گنجشک خیره درخدایی خدا مانده بود.............
خدا گفت :وچه بسیار بلاها که به واسطه ی محبتم از تو دورکردم وتو ندانسته به دشمنیم برخواستی؟
اشک دردیدگان گنجشک نشسته بود ناگاه چیزی درونش فروریخت های های گریه هایش ملکوت خدا را پرکرد.